اولين مطلب وبلاگ را از كرامات حضرت حجت ابن الحسن(عج) گذاشتم
به اميد ظهور آن حضرت
حجت الاسلام علي قاضي زاهدي ( والد آقاي قاضي زاهدي نويسنده كتاب شيفتگان حضرت مهدي - عج ) كه از علماي بزرگ گلپايگان است و داراي تأليفات زيادي مي باشند، نقل كردند:
« در عنفوان شباب و سال اول ازدواج، كه گويا سنين عمرم از هجده سال تجاوز نمي كرد، مبتلا به مرض حصبه سياه ( تيفوئيد) شدم؛ دكتر مرض را تشخيص نداد و گمان كرد نوبه و مالاريا است.
با ظنّ خود به معالجه پرداخت و چون داروها مفيد نبود، مرض شدت يافت به نحوي كه مشرف به مرگ شدم. پدر و مادر و ديگران دست از من شسته و به انتظار مرگم نشسته بودند. در هر شبانه روز چند مرتبه در شهر خبر مرگم انتشار مي يافت.
اطبا و دكترهاي ديگر را براي معالجه ام آوردند و آنها مي گفتند: در اثر اشتباه دكتر اولي و معالجات ناصحيح نجاتش ممكن به نظر نمي رسد ولي در عين حال براي بهبودم تلاش مي كردند. اما بهبود نمي يافتم.
عوالمي را سير مي كردم كه وصف كردني نيست. غالباً در آن حالتي كه بودم منزل را از علما و دانشمندان مشحون مي يافتم كه مشغول بحثهاي علمي بودند و من هم با آنها در بحث شركت مي كردم و گفته هايم مورد قبول آنان قرار مي گرفت.
دوران ابتلا به طول انجاميد؛ مردم دسته دسته به عيادتم مي آمدند و با چشم گريان بيرون مي رفتند. تا گاهي كه به كلي از حياتم مأيوس شده و دست و پايم را به جانب قبله كشيده و به انتظار مرگم نشسته بودند؛ والد بزرگوارم با اندوه فراوان در كنار بسترم قرار داشت و والده ام در خارج خانه به گريه و ناله مشغول بود. من هم در انتظار مرگ بوده و خانه را پر از مردم مي ديدم.
ناگاه درب اطاق باز شد و شخصي وارد شد و به حاضرين گفت: مؤدب باشيد كه آقا تشريف مي آورند.
پس رفت و برگشت و گفت: قيام كنيد و صلوات بفرستيد.
همه از جاي جستند و صلوات فرستادند.
در آن حال آقايي بزرگوار و سيدي عاليمقام وارد شد و در نزديكي بستر من نشست. بنا كردم به او توسل جستن و از او ياري خواستن، عرض كردم: آقا جان! قربانت؛ آقا جان! به فريادم برس؛ عليل و مريضم؛ آقا جان! نجاتم بده.
چنانچه بعداً برايم نقل كردند مدتي بوده كه زبان گفتار نداشتم و زبانم بند آمده بوده اما در آن حال زبانم گشوده شده و حاضرين سخن گفتنم را مي شنيدند. پس آن بزرگوار به اندازه خواندن سوره توحيد آهسته دعايي خواند و به من دميد و من پيوسته جمله « آقا جان به دادم برس » را تكرار مي كردم. مرحوم والد به تصور اينكه ايشان را مي خواهم، مي گفتند: بابا من اينجا هستم چه مي خواهي؟ هر چه مي خواهي بگو.
پس من به خود آمدم و آن آقا را نديدم و بنا كردم به گريه كردن هر چه از من سؤال مي كردند، قادر به جواب نبودم پس از گريه بسيار، آنچه را كه ديده بودم، بيان كردم و مايه خورسندي همگان شد و به بركت عنايت آن بزرگوار حيات تازه يافتم. »
گر طبيبانه بيايي به سر بالينم به دو عالم ندهم لذت بيماري راتعجيل در فرج امام زمان صلوات